چند داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی را در این مطلب از بلاگ لینگومن خدمت شما دوستان عزیز تقدیم می کنیم. همانطوری که می دانید خواندن داستان های انگلیسی به تقویت مهارت ریدینگ منجر شده و باعث تقویت مهارت خواندن در زبان آموزش می شود.
همچنین مطالعه داستان انگلیسی کوتاه بسیار به دانش زبانی شما زبان آموزان کمک کرده و سبب تقویت مهارت ریدینگ زبان انگلیسی نیز می گردد. نکته دیگری که هست، سعی کنید قبل از خواندن ترجمه داستان، خودتان به ترجمه بپردازید و ترجمه خود را روی کاغذ بنویسید. بعد از اتمام ترجمه تان، آن را با ترجمه ای که در اینجا آمده مقایسه کنید. بدین صورت میزان یادگیری خود را چند برابر کرده اید. در زیر می توانید داستان مذکور را مطالعه فرمایید.
چند داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی
داستان کوتاه انگلیسی ” هدف زندگی “
The purpose of life
A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.
Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.
Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, “Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself.”
The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, .to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.
One day when we look back , we will realize that we don’t really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.
Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life.
Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which kind of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul.
ترجمه فارسی داستان کوتاه انگلیسی ” هدف زندگی “
سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت:مقدار سرزمینهایی که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید.همانطور که انتظار میرفت سوارکار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سر زمینها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع به تاختن کرد.
با شلاق زدن به اسبش با اخرین سرعت می تاخت و می تاخت.حتی وقتی گرسنه و خسته بو از توقف نمی ایستاد چون میخواست تا جایی که امکان داشت سرزمینهای بیشتری را طی کند.وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید.خسته بود و داشت می مرد.از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم که سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را بدست بیاورم؟ در حالی که در حال مردن هستم و یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.
داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است.برای بدست اوردن ثروت…قدرت و شهرت سخت تلاش میکنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد غفلت میکنیمتا با زیباها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.
وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمیتوان اب رفته را به جوب بازگرداند.
زندگی تنها بدست اوردن قدرت و پول و شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست…بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیباییها و لذتهای زندگی بهره مند شد و استفاده کرد.زندگی تهادلی است بین کار و تفریح…خانواده و اوقات شخصی.بایستی تصمیم بگیری چطور زندگیت را متعادل کنی.اولویتهایت را تعریف کن و بدان که چطور میتوانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده بعضی از تصمیماتت بر اساس غریزه درونیت باشد.شادی معنا و هدف زندگی است.هدف اصلی وجود انسان.اما شادی معناهای متعددی دارد. چه نو.ع شادی را شما انتخاب میکنید؟چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضا خواهد کرد؟
داستان کوتاه انگلیسی ” ناخدا ” با ترجمه فارسی
Captain
A cautious captain of a small ship had to go along a coast which he was unfamiliar with , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was the one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.
After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going , so he said to him,’ are you sure you are a qualified pilot?
‘Oh, yes’ answered the fisherman .’I know every rock on this part of the coast.’
Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.
At once the fisherman added,” and that’s one of them.
ترجمه داستان کوتاه انگلیسی ” ناخدا “
ناخدای با احتیاط یک کشتی کوچک مجبور بود در امتداد ساحل دریایی که نمی شناخت حرکت کند، بنابراین او تلاش کرد تا یک ناخدای آشنا به آنجا برای راهنمایی پیدا کند. او کنار یکی از بندرهای کوچکی که کشتی اش توقف کرد ایستاد؛ و یک ماهیگیر محلی چون به پول احتیاج داشت طوری وانمود کرد که یک راننده کشتی ماهر است. نا خدا او را سوار کشتی کرد و به او اجازه داد تا بگوید کشتی را به کجا براند.
بعد از نیم ساعت نا خدا مشکوک شد که ماهیگیر واقعا نمی داند چه کار دارد می کند یا به کجا می رود پس به او گفت:” ایا تو مطمئنی که ناخدای ماهری هستی؟
ماهیگیر جواب داد:” بله”.”من هر صخره و سنگ در این قسمت دریا و ساحل را میشناسم “. ناگهان صدای در هم شکستن زیر کشتی به گوش رسید . سرانجام ماهیگیر افزود :”و این هم یکی از آن سنگ ها و صخره هاست !
داستان کوتاه انگلیسی ” قصه یک پیرمرد “
One summer day, when tourists were lining up to enter a stately house, an old gentleman whispered to the person behind him, “Take a look at the little fellow in front of me with the poodle cut and the blue jeans. Is it a boy or a girl!?” “It’s a girl,” came the angry answer. “I ought to know. She’s my daughter.” “Forgive me, sir!” apologized the old fellow. “I never dreamed you were her father.” “I’m not,” said the parent with blue jeans. “I’m her mother!”
ترجمه فارسی داستان کوتاه انگلیسی قصه یک پیرمرد
یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختر است! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!»
در این نوشته داستان پندآموز و کوتاه تاثیر رفتار را به زبان انگلیسی به همراه ترجمه ی آن می خوانیم. خواندن این داستان پندآموز و زیبا را به شما توصیه می کنیم.
متن فارسی داستان کوتاه انگلیسی پسر بچه
زمانی پسربچه ای بد رفتار بود. پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد، باید میخی را در دیوار فرو کند. روز اول پسر بچه، ۳۷ میخ را به دیوار کوبید. در طول هفته های بعد، وقتی یادگرفت که رفتارش را کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار کوبید به تدریج کمتر شد. او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسان تر است.
سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و سرانجام پسرک به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده است. پدر دست پسرش را گرفت و به سمت دیوار برد. پدر گفت:رفتار تو خوب شده است اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی، رفتارهای بد تو سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو می توانی فردی را چاقو بزنی و آن را دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.جراحت آن همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم زبان (رفتار بد) ، به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.
متن انگلیسی
There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.
The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.
He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.
Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.
The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.
You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”
داستان کوتاه انگلیسی ” Loan ” یا ” قرض ” با ترجمه فارسی
The Loan
Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on. The bandits began robbing the passengers. They were taking the passengers’ jewelry and watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars. He gave the twenty dollars to Mike. “Why are you giving me this money?” Mike asked. “Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. “I’m paying you back,” Sam said.
ترجمه فارسی داستان کوتاه انگلیسی “قرض”:
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت با اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند. سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد. او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پولو به من می دی؟» سام جواب داد: «یادت میاد هفته پیش وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادمه» سام گفت: «من دارم پولتو پس می دم.»
داستان کوتاه انگلیسی پروانه با ترجمه فارسی
Butterfly English Story
A man found a cocoon of a butterfly. One day a small opening appeared. He sat and watched the butterfly for several hours as it struggled to force its body through that little hole. Then it seemed to stop making any progress. It appeared as if it had gotten as far as it could, and it could go no further. So the man decided to help the butterfly
He took a pair of scissors and snipped off the remaining bit of the cocoon. The butterfly then emerged easily. But it had a swollen body and small, shriveled wings. The man continued to watch the butterfly because he expected that, at any moment, the wings would enlarge and expand to be able to support the body, which would contract in time.
Neither happened! In fact, the butterfly spent the rest of its life crawling around with a swollen body and shriveled wings. It never was able to fly.
What the man, in his kindness and haste, did not understand was that the restricting cocoon and the struggle required for the butterfly to get through the tiny opening were God’s way of forcing fluid from the body of the butterfly into its wings so that it would be ready for flight once it achieved its freedom from the cocoon.
Sometimes struggles are exactly what we need in our lives. If God allowed us to go through our lives without any obstacles, it would cripple us.
ترجمه فارسی داستان انگلیسی کوتاه پروانه
مردی پیله پروانه ای پیدا کرد. یک روز، روزنه کوچکی در آن نمایان شد. او نشست و پروانه ای را تماشا کرد که ساعت ها تلاش کرد از سوراخ کوچک بیرون بیاید. سپس به نظر رسید دست از تلاش برداشت. گویی که این کار سخت تر از آن بود که پروانه بتواند انجام دهد و دیگر تلاش نکرد. بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند. او قیچی آورد و انتهای پیله را قطع کرد. پس از آن پروانه به راحتی آشکار شد، اما بدن کوچک پف کرده و بال های چروکیده ای داشت. مرد به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که هر لحظه بال ها بزرگ شود و توان تحمل بدن پروانه را داشته باشد، که به موقع منقبض شود.
هیچ اتفاقی نیفتاد. در حقیقت، پروانه بقیه عمرش با بدن پف کرده و بال های چروکیده می خزید.پروانه هرگز نتوانست پرواز کند. آنچه مرد به خاطر مهربانی و شتابی که داشت، درک نکرد این بود که روزنه کوچک و تلاش، برای بیرون آمدن از پیله برای پروانه لازم بود، روش خداوند برای بیرون آمدن مایعی از بدن پروانه به سمت بود بطوریکه زمانی که از پیله آزاد شد،قادر به پرواز پرواز باشد گاهی اوقات تلاش، واقعا آن چیزی است که ما در زندگی مان نیاز داریم.اگر خداوند به ما اجازه می داد بدون هیچ مانع و مشکلی از مسیر زندگی بگذریم ،این ما را معلول می کرد و ما بقدر کافی برای آنجه باید انجام میدادیم، قوی نمی شدیم.هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم
داستان کوتاه انگلیسی ایمیل
در این نوشته داستان کوتاه ایمیل را همراه با ترجمه آن می خوانیم زیرا یکی از راه های بهبود بخشیدن به سطح زبان خواندن داستان و مطالب انگلیسی است.
Funny English Story: “e-mail”
A man checked into a hotel. There was a computer in his room , so he decided to send an e-mail to his wife. However ; he accidentally typed a wrong e-mail address , and without realizing his error he sent the e-mail.
Meanwhile….Somewhere in Houston , a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail , expecting condolence messages from relatives and friends. After reading the first message , she fainted. The widow’s son rushed into the room , found his mother on the floor , and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 2 May 2006
I know you’re surprised to hear from me. They have computers here , and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!
Your loving hubby.
ترجمه فارسی داستان کوتاه انگلیسی ایمیل
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت. در اتاقش کامپیوتری بود، بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد. ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود، ایمیل را فرستاد. با این وجود، جایی در هوستون بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود. زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند، چک کند. پس از خواندن اولین پیام، از هوش رفت. پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:
به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می ۲۰۰۶
می دانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی. آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم. من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا
دوستدار تو شوهرت
English Story
Mrs Jones did not have a husband, but she had two sons. They were big, strong boys, but they were lazy. On Saturdays they did not go to school, and then their mother always said, ‘Please cut the grass in the garden this afternoon, boys.’ The boys did not like it, but they always did it.
Then somebody gave one of the boys a magazine, and he saw a picture of a beautiful lawn-mower in it. There was a seat on it, and there was a woman on the seat.
The boy took the picture to his mother and brother and said to them, ‘Look, that woman’s sitting on the lawn-mower and driving it and cutting the grass. We want one of those.’
‘One of those lawn-mowers?’ his mother asked.
‘No,’ the boy said. ‘We want one of those women. Then she can cut the grass every week.’
ترجمه فارسی
خانم جونز شوهر نداشت، اما دو پسر داشت. آنها بزرگ و قوی اما تنبل بودند. سهشنبهها به مدرسه نمی رفتند. همیشه مادرشان به آنها می گفت : امروز بعد از ظهر چمنهای باغ را بچینید. پسرها این کار را دوست نداشتند اما همیشه این کار را انجام می دادند.
تا اینکه روزی یک نفر مجلهای به یکی از پسرها داد، و او نیز تصویری از یک چمنبر در آن مجله دید. روی چمنبر جایگاهی بود و زنی در آن جایگاه بود.
پسر مجله را برای برادر و مادرش برد و به آنها گفت : آن زن را نگاه کنید که روی چمنبر نشسته و با آن کار میکند و چمنها را می چیند. ما یکی از آنها را می خواهیم.
مادرش پرسید : یکی از آن چمنبرها را؟
پسر گفت : نه، یکی از آن زنها را م یخواهیم که هر هفته چمنها را بچیند.
English Story
Mary was an English girl, but she lived in Rome. She was six years old. Last year her mother said to her, ‘You’re six years old now, Mary, and you’re going to begin going to a school here. You’re going to like it very much, because it’s a nice school.’
‘Is it an English school?’ Mary asked.
‘Yes, it is,’ her mother said
Mary went to the school, and enjoyed her lessons. Her mother always took her to school in the morning and brought her home in the afternoon. Last Monday her mother went to the school at 4 o’clock, and Mary ran out of her class.
‘We’ve got a new girl in our class today, Mummy,’ she said. ‘She’s six years old too, and she’s very nice, but she isn’t English. She’s German.’
‘Does she speak English?’ Mary’s mother asked.
‘No, but she laughs in English,’ Mary said happily.
مری یک دختر انگلیسی بود اما در رم زندگی می کرد. او شش ساله بود. سال گذشته مادرش به او گفت : مری، تو الان شش ساله هستی و دیگر باید به مدرسه بروی. تو حتما آن مدرسه را خیلی دوست داری چون مدرسه زیبایی است.
مری پرسید : آنجا یک مدرسه انگلیسی است؟
مادرش جواب داد : بله، همینطوره.
مری به مدرسه رفت و از درس خیلی خوشش آمد. مادرش همیشه صبح او را به مدرسه می برد و بعد از ظهر به خانه می آورد. دوشنبه گذشته هنگامی که مادرش ساعت ۴ به مدرسه رفت، مری از کلاسش بیرون دوید.
مری گفت : مامان، ما امروز یک شاگرد جدید داریم. او هم شش ساله است و خیلی زیباست اما انگلیسی نیست. او آلمانی است.
مادر مری پرسید : انگلیسی صحبت می کند؟
مری با خوشحالی جواب داد : نه، اما به انگلیسی می خندد.
English Story
An old lady went out shopping last Tuesday. She came to a bank and saw a car near the door. A man got out of it and went into the bank. She looked into the car. The keys were in the lock.
The old lady took the keys and followed the man into the bank.
The man took a gun out of his pocket and said to the clerk, “Give me all the money.”
But the old lady did not see this. She went to the man, put the keys in his hand and said, “Young man, you’re stupid! Never leave your keys in your car: someone’s going to steal it!”
The man looked at the old woman for a few seconds. Then he looked at the clerk—and then he took his keys, ran out of the bank, got into his car and drove away quickly, without any money.
ترجمه فارسی
سه شنبه گذشته یک پیرزن برای خرید بیرون رفت. او به بانکی رفت و ماشینی را نزدیک در بانک دید. مردی از آن ماشین پیاده شد و به بانک رفت. پیرزن داخل ماشین را نگاه کرد. کلیدها روی قفل ماشین جا مانده بود.
پیرزن کلیدها را برداشت و به دنبال مرد وارد بانک شد.
مرد از جیبش اسلحهای بیرون آورد و به منشی بانک گفت : “همه پولها را بده.”
اما پیرزن این کار او را ندید. او به طرف مرد رفت، کلیدها را در دستش گذاشت و گفت : جوان، خیلی گیجی! هیچوقت کلیدهای ماشینت را در آنجا نگذار، هر کسی ببیند خیال دزدیدن ماشین به سرش می زند!
مرد چند ثانیهای به پیرزن نگاه کرد. سپس به منشی نگاه کرد و بعد کلیدهایش را گرفت، از بانک بیرون دوید، سوار ماشینش شد و بدون هیچ پولی به سرعت از آنجا دور شد.
داستان انگلیسی جان و مادرش
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’tyou buy a watch like everybody else? panapa
ترجمه داستان کوتاه انگلیسی جان و مادرش
جان با مادرش در یک خانهی تقریبا بزرگی زندگی میکرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانهی کوچکتری در خیابان بعدی خرید. در خانهی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابهجایی اثاثیهی خانه به خانهی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آنها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیونشان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاد حمل کرد.
آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.
در آن پسر بچهای هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیهی مردم نمیخرید؟
متن و ترجمه داستان کوتاه انگلیسی دوچرخه
A little girl came home happily “mom, I want to have a bicycle, would you mind buying me one?” asked her mother.
دخترک خوشحال به خانه امد و به مادرش گفت:”مامان من دوچرخه میخوام، میشه یکی برام بخری؟”
“Mother broke deep inside, got sad but “sure dear;” said tenderly. “I will buy one for you and you can play with your friends.
مادر دلش شکست، ناراحت شد ولی با مهربانی گفت:”حتماً عزیزم. برات یکی میخرم تا بتونی با دوستات بازی کنی.”
“!Late at night when everyone fell asleep, mother was crying near her ill husband’s bed, “why we are this poor that can’t buy even one thing of all our daughter want
Poor father was sad hardly ever and he cried as well.
نیمه شب وقتی همه خواب بودند، مادر کنار تخت شوهر مریضش داشت گریه می کرد:”چرا ما اینقدر فقیریم که نمیتونیم حتی یه دونه از چیزایی که دخترمون میخواد بخریم؟”
پدر بیچاره هم که ناراحت تر از همیشه شده بود گریه کرد.
Next day the little girl was silent but happy eating her breakfast.
روز بعد دخترک ساکت ولی خوشحال داشت صبحانه اش را می خورد.
Mother came closer to her, fondled her hair, smiled “well… I thought all night and decided to do something.” she said.
مادرش پیش او آمد، موهایش را نوازش کرد، لبخندی زد و گفت:”خب… من تمام دیشب رو فکر کردم و تصمیم گرفتم یه کاری بکنم.”
“what?” little girl asked.
دخترک گفت:”چی؟”
“let’s promise both of us,” she said”, “you promise to get 10 top mark at school and I promise to buy you a bicycle then. Ok?
مادر گفت:”بیا هر دو تامون قول بدیم. تو قول بده که تو مدرسه ۱۰ تا نمره خوب بگیری، اون وقت من هم قول میدم برات یه دوچرخه بخرم. قبول؟”
Little girl got happy and accepted.
دخترک خوشحال شد و قبول کرد.
Every night her mother checked her papers. She was doing well.
هر شب مادر ورقه های دخترش را نگاه می کرد. دخترک خیلی خوب پیش می رفت.
A few days later her mother noticed that still she has just eight top marks.
پس از گذشت چند روز مادر متوجه شد که دختر کوچکش فقط هشت نمره خوب دارد.
She felt sad that her little daughter lose her motivation and she won’t believe in what she says again.
بسیار ناراحت شد که دختر کوچکش انگیزه اش را از دست داده است و دیگر حرف مادرش را باور نخواهد کرد.
Tomorrow she went to buy something for home.
فردای ان روز مادر رفت تا برای خانه خرید کند.
when she was buying some apples, she saw the fruitier using some papers to pack the fruits.
وقتی می خواست کمی سیب بخرد، دید میوه فروش برای بسته بندی میوه ها از یک سری کاغذ استفاده می کند.
She picked one of them to read, surprisingly it was her daughter’s handwriting.
یکی از کاغذها را برداشت تا آن را بخواند که در کمال تعجب دید این دست خط دخترش است.
.”sorry, where are you find this paper? “She asked the man
از مرد فروشنده پرسید:”ببخشید، شما این کاغذ ها رو از کجا پیدا کردید؟”
oh, madam,” he said, “I have a little friend, she said her mother asked her to get 10 top mark at school so that she will buy a bicycle for “her,but for they’re poor, she gave her top papers to me to not force her family doing something they can’t
فروشنده گفت:”اوه، خانم، من یه دوست کوچک دارم، اون به مادرش گفته که براش دوچرخه بخره و مادرش ازش خواسته تا ۱۰ تا نمره خوب تو مدرسه بگیره تا براش دوچرخه بخره.ولی چون اونا فقیر هستند اون ورقه هاشو که نمره خوب گرفته میده به من تا خانواده اشو مجبور نکنه کاری رو که نمیتونن انجام بدن.”
Love, sympathy, kindness, responsibility are not related to our age, culture and education!!!. They should be somewhere deep in our hearts.
عشق، درک، مهربانی و مسولیت به سن، فرهنگ و آموزش ما ربطی ندارد!!! این ها باید جایی ته دلمان باشند.
Happy and unhappy renters
Samantha, like many renters, is tired of renting. One reason is that her annual rent goes up like clockwork. Every year her landlord raises the rent five percent. Another reason is her neighbors. “New neighbors always seem to be more inconsiderate than the ones who moved out,” she said. “My first neighbor was a door-slammer; I always knew when he came home or left home. After he moved out, a saxophonist moved in. A saxophonist! He practiced two hours a day. On Saturday his friends would come over and I’d get to listen to a whole band. I called the police, but they said saxophone playing is permitted in apartments for up to four hours a day, because saxophone playing is job-related. They told me I was lucky that the guy was only playing two hours a day!”
There are many unhappy renters, but there are also happy renters. “I’ve been lucky my whole life,” said Howard, a middle-aged man. “My neighbors couldn’t have been any better if I had picked them myself. One neighbor was a chef. He’d bring me the best leftovers in the world. Another neighbor was a pianist. She played the most delightful music. Another neighbor was a mechanic who did my tune-ups and changed the oil in my car. My latest neighbor is a birder; we go birding every weekend with our binoculars.”
Different persons have different attitudes. Samantha saw the saxophone player as irritating, yet Howard saw the piano player as delightful. Millions of people would be happy just to have a roof over their head. Yet there are millions who would complain that their roof is the wrong color.
ترجمه داستان کوتاه انگلیسی مستاجران راضی و ناخشنود
سامانتا مثل خیلی از مستاجران از اجاره نشینی خسته شده است. یک دلیل آن این است که اجاره سالانه به سرعت بالا می رود. صاحب خانه او هر سال اجاره را 5 درصد افزایش می دهد. دلیل دیگر همسایه های او هستند. او گفت “همسایه های جدید همیشه به نظر میاید نسبت به همسایه های قبلی که از اینجا رفته اند کمتر اهمیت می دهند”.
“اولین همسایه ام در را محکم می بست؛ همیشه می دانستم چه زمانی به خانه می آید و چه زمانی بیرون می رود. بعد از اینکه او از اینجا رفت، یک نوازنده ساکسوفون به جای او به اینجا نقل مکان کرد. یک نوازنده ساکسوفون! او 2 ساعت در روز تمرین می کرد. شنبه ها دوستانش پیش او می آمدند و من می توانستم به کل یک گروه گوش کنم. به پلیس زنگ زدم، ولی آنها گفتند نواختن ساکسوفون در آپارتمان تا 4 ساعت در روز مجاز است، چون نواختن ساکسوفون مربوط به کار است. آنها به من گفتند که خوش شانس بودم آن شخص فقط 2 ساعت در روز تمرین می کند!”
مستاجران ناراضی زیادی وجود دارند، ولی مستاجران راضی هم هستند. هوارد که شخصی میان سال است گفت “من در تمام زندگیم خوش شانس بودم”. “حتی اگر خودم می خواستم همسایه هام را انتخاب کنم از این بهتر نمی شدند. یکی از همسایه هام سرآشپز بود. او بهترین باقی مانده های غذا در دنیا را برای من می آورد. یکی دیگر از همسایه هام نوازنده پیانو بود. او لذت بخش ترین موسیقی ها را می نواخت. همسایه های دیگرم مکانیک بود که کارهای تنظیم موتور و تعویض ماشینم را انجام می داد. جدیدترین همسایه ام یک پرنده شناس است؛ ما آخر هفته ها با دوربین هایمان به مشاهده پرندگان می رویم.”
افراد مختلف نظرات متفاوتی دارند. سامانتا نوازنده ساکسوفون را آزار دهنده می دید، ولی هوارد موسیقی های نوازنده پیانو را لذت بخش می دید. میلیون ها نفر فقط از اینکه یک سقف بالای سرشان داشته باشند خوشحال هستند. با این وجود میلیون ها نفر هم هستند که حتی در مورد رنگ سقف شان هم گله و شکایت می کند.
داستان انگلیسی فرد باهوش
Three engineers and three accountants are traveling by train to a conference. At the station, the three accountants each buy tickets and watch as the three engineers buy only a single ticket. “How are three people going to travel on only one ticket?” asks an accountant. “Watch and you’ll see,” answers an engineer. They all board the train. The accountants take their respective seats but all Three engineers cram into a restroom and close the door behind them. Shortly after the train has departed, the conductor comes around collecting tickets.
He knocks on the restroom door and says, “Ticket, please.” The door opens just a crack and a single arm emerges with a ticket in hand. The conductor takes it and moves on. The accountants see this and agree it is quite a clever idea. So after the conference, the accountants decide to copy the engineers on the return trip and save some money. When they get to the station, they buy a single ticket for the return trip. To their astonishment, the engineers buy no tickets at all.
“How are you going to travel without a ticket?” says one perplexed accountant. “Watch and you’ll see,” answers an engineer. When they board the train the three accountants cram into a restroom and the three engineers cram into another one nearby. The train departs. Shortly afterward, one of the engineers leaves his restroom and walks over to the restroom where the accountants are hiding. He knocks on the door and says, “Ticket please.”
ترجمه فارسی داستان انگلیسی کوتاه ” هوش و ذکاوت “
سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود.
حسابدارها این اتفاق را می بینند و قبول می کنند که ایده خیلی زیرکانه ای است. به همین خاطر بعد از کنفرانس، حسابدارها تصمیم می گیرند که در مسیر برگشت از کار مهندس ها تقلید کنند و پول خود را صرفه جویی نمایند. آن ها وقتی به ایستگاه می رسند، فقط یک بلیت برای مسیر بازگشت می خرند. اما در کمال تعجب می بینند که مهندس ها اصلا بلیتی نمی خرند. یکی از حسابدارهای بهت زده می گوید: «چگونه می خواهید بدون بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» وقتی سوار قطار می شوند، سه حسابدار در یکی از دستشویی ها و سه مهندس در یکی دیگر از دستشویی های همان نزدیکی می چپند. قطار حرکت می کند. اندکی بعد یکی از مهندس ها از دستشویی خارج می شود و به سمت دستشویی ای که حسابدارها در آن پنهان شده بودند می رود. درب را می زند و می گوید: «بلیت لطفا…!»